چالش های استارت آپی پروفسور!

اینجا از چالش های روزانه ی استارتاپی که راه انداختیم خاطره تعریف می کنم ...

چالش های استارت آپی پروفسور!

اینجا از چالش های روزانه ی استارتاپی که راه انداختیم خاطره تعریف می کنم ...

سلام خوش آمدید

حدود سه چهار سالی هست که با عضویتم توی کتابخونه دیگه سراغ خرید کتاب نرفته بودم و خبری هم از کتاب فروشی محبوبم توی شهرمون نداشتم.

تا اینکه دنبال کتابی به اسم ( رودین ) از ( ایوان تورگنیف ) بودم و توی کتابخونه یک دوست عزیزی مدت یک سال کتاب رو به امانت گرفته بود و پس نیاورده بود.

خلاصه گفتم برم کتاب و از کتابفروشی بخرم و بعد سال ها یک دیداری هم با شهر کتاب مورد علاقه م تازه کنم.

قبل تر ها که می رفتم چند تا فروشنده خوره کتاب داشت و همیشه کلی باهاشون راجب نویسنده ها و رمان ها گپ میزدم و در نهایت علاوه بر کتابی که می خواستم بخرم، دو سه تا کتاب پیشنهادی دوستان رو هم به لیست خریدم اضافه می کردم.

اینبار که وارد کتابفروشی شدم و یک قدمی بین قفسه کتاب ها زدم، هیچ فروشنده ای به استقبالم نیومد و متوجه شدم که آدم های سابق کتاب فروشی دیگه اونجا کار نمی کنن و پرسنل جدید هم براشون مهم نبود که به استقبال مشتری هایی بیان که بین قفسه ها سردرگم و مردد هستن.

کتابفروشی توی زمانی که من حضور داشتم مشتری نداشت و فقط من توی سالن بودم و سه پرسنل خانومش که میخورد همه شون سنین حدودای 20 سال داشته باشن، پشت سیستم نشسته بودن و با خودشون حرف میزدن.

خلاصه خودم یکمی بین قفسه ادبیات روسی برای پیدا کردن کتابم جستجو کردم اما موفق نشدم و در نهایت به سمت پرسنل کتابفروشی رفتم تا کتاب و توی سیستم سرچ کنن.

با دیدن چهره ی دختری که پشت سیستم نشسته بود، تا حدودی جا خوردم چون همچین چهره ای با پیرسینگ روی بینی و زبون و هزار قلم عمل زیبایی و.. توی محیط کتابفروشی بیگانه بودم.

انگار همه پرسنل فروشگاه از ریلزهای زرد و ترند اینستاگرام بیرون اومده بودن!

خلاصه اسم کتاب و نویسنده رو گفتم دیدم زل زده تو چشمام که انگار هیچی از جملاتم نفهمیده. گفتم شاید اسم نویسنده (ایوان تورگنیف) براش سخته . گفتم اسم کتاب رو سرچ کنین : (رودین)

در جواب بهم گفت اگه کتاب انگلیسی هست ما نداریم! بازم من خونسرد جواب میدم رمان هست.

وقتی شروع به تایپ میکنه باز میپرسه چطوری نوشته میشه؟

دوباره من : ر واو دال ی نون !

کتاب رو هم نداشتن البته.

اومدم خونه اینترنتی سفارش دادم. دیگه بعید بدونم دوباره پام و توی این کتابفروشی بذارم.

 

در ادامه روز هم نشستم پشت لپ تاپ و به دنبال فصل مشترک بین نسل های مختلف توی جامعه بودم. بعد از کلی سرچ توی موضوعات مختلف، محتوای جدید سایت رو با توجه به علاقه ی مشترک بین نسل z (دهه هشتادی های حال حاضر) و سایر دهه ها بارگذاری کردم:  راهنمای جامع انتخاب اسم برای گربه خانگی

 

  • Ali

دیشب یکی از دوستان دانشگاه گیر سه پیچ داده که چرا اینهمه سال سینگل موندی . نمیتونم درکت کنم. برو پیش تراپیست.

یکمی فکر کردم که واقعاً دلیلش چیه که من هنوز سینگل موندم؟!

تهش به این جواب رسیدم که من تنهایی رو به بودن با هر کسی ترجیح میدم..

حقیقتا این رل زدن های مکرر دوستان برام هیچ جذابیتی نداره. بیشتر منو یاد گربه نر روی بالکن میندازه که تو نخ تمام گربه های ماده محله ست!

 

  • Ali

حدود 5 ساله که گیتار خریدم اما درست و حسابی نرفتم یاد بگیرم و در حد دیدن چند تا دوره ویدئویی و دو سه آکورد بسنده کردم.

ولی دیگه جدی شدم برای آموزش. اولین سوالی که درگیرش بودم این بود که چقدر زمان میخواد تا بتونم درست و حسابی گیتار بزنم و کسی بهم نگه صداش و خفه کن سرمون رفت!

خلاصه رفتم سرچ کردم و یه مقاله کلی و خوب برای مدت زمان یادگیری گیتار پیدا کردم.

  • Ali

حدود سه سال پیش یک ساعت برند casio (برند ژاپنی) خریدم که جزو مدل های ارزون قیمت بود. درواقع دنبال ساعتی میگشتم با طرح ساده و کلاسیک و شیک که با استایلم همخونی داشته باشه. البته قیمت مناسب ساعت هم یکی از گزینه های خریدم بود و دوست نداشتم زیاد ولخرجی کنم.

خلاصه دو سه روز پیش به یه ساعت فروشی رفتم تا بند فرسوده ساعتم رو عوض کنم. فروشنده همینکه ساعتم رو دید با یک ادبیات تحقیرآمیز شروع کرد به صحبت کردن که مثلا اینو مگه چقدر خریدی حالا؟ جنس ارزون همینه دیگه و...

تنها چیزی که نظر نداد این بود که راجب بند ساعتم صحبت کنه! خلاصه منم چیزی بهش نگفتم چون به زبان یابو تسلط نداشتم تا باهاش صحبت کنم و گفتم مرسی و زدم بیرون از مغازه ش.

نکته ای که این دوست فروشنده فرسنگ ها باهاش فاصله داشت و نمیدونست این بود که ( تن آدمی شریف است به جان آدمیت )...

 

پ.ن : ما اخیرا یک کانال مجله کسب و کار تاسیس کردیم که نکته های جالب و آموزنده هر کسب و کاری رو به اشتراک میذاریم. لینک توضیحات کامل این کانال رو در ادامه میذارم که مطالعه کنین و اگه دوست داشتین از همین صفحه میتونین به کانال جوین بشین.: لینک صفحه تلگرام

 

  • Ali

امروز مطابق روال پنجشنبه ها با مهدی نشستیم پای شطرنج. همه چی داشت نرمال پیش می‌رفت تا زمانی که مهره وزیرش رو زدم.

یه آهی کشید و از پاکت سیگارش یه نخ وینستون برداشت؛ روشن کرد و یه پک عمیقی زد و گفت نظرت چیه توی بازار فارکس سرمایه‌گذاری کنیم؟

مهدی که توی شطرنج به آخر خط نزدیک شده بود، داشت تقلا میکرد که توی زندگی واقعی به آخر خطش نرسه و با معجزه ای ورق زندگیش برگرده و آسمون ابری زندگیش به آفتابی بدل شه.

گفتم با این زاویه دید و عطش به پول اگه بخوای وارد بشی اسمش قماره نه سرمایه‌گذاری؛ اون چندرغازی هم که ته حسابت داری رو از دست میدی.

البته خودم از تبلیغات بازارهای سرمایه همیشه ناراضی بودم. چرا که مغز محتواهای تبلیغاتی این حوزه، تصویرسازی یکطرفه از یک فرد پولدار با خونه و ماشین لوکس و زندگی لاکچریه. 

همین تصویرسازی کافیه تا برای خودت رویاپردازی کنی و سریع شیرجه بزنی تو آبی که هنوز عمقش و نمیدونی!

 

پ.ن : اگه برای مسافرت میخواین برین لاهیجان و دنبال خرید سوغاتی از این شهر هستین، یک نگاهی به مقاله سوغاتی های لاهیجان چیه؟ بندازین :))

  • Ali

اولین باری که از یه دختر خوشم اومده بود و یادمه.

وقتی کنارم می‌نشست من مات و ناشیانه فقط بهش نگاه میکردم.

انگار دارم به اثر هنری میکلانژ زل میزنم. حال و حوصله حرف زدنم نداشتم.

پیچ و تاب موهاش مخصوصا وقتی نور آفتاب بهش میخورد یا توی وزش باد فرمش تغییر میکرد و جذاب بنظر می‌رسید، عطر تنش وقتی کنارم می‌نشست، حرکات ظریف دستش وقتی میخواست موضوعی رو با هیجان بازگو کنه، وقتی هم که می‌خندید انگار یه فرشته هبوط کرده.

اما یه جایی انگار یکی بشکن کوچیکی زد و منو از خواب خرگوشی بیدارم کرد. انگار متوجه شدم اون چیزی که اصله، از دیده پنهانه! 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۹ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۴۹
  • Ali

 

بچه که بودیم تابستونا از سر صبح تا آفتاب صلات ظهر مشغول فوتبال بازی کردن تو کوچه بودیم و تا جایی ادامه می‌دادیم که به شکل و شمایل ذغال اخته تبدیل می‌شدیم و هوس یه کیک و نوشابه تگری از سوپری حاج اکبر می‌کردیم.

 حاج اکبر هم وقتی ما رو تو این وضعیت می‌دید، کیک و نوشابه رو بهمون میداد و می‌گفت پولش رو بعدا رفتین خونه برام بیارین.

سوپری حاج اکبر بین بقیه ی سوپری های توی محل، جایگاه ویژه تری بین مردم داشت. چون همه حس می‌کردیم حاج اکبر عضوی از خانواده ماست و باهاش راحت بودیم. مثلا زمانی که قند و شکر کوپنی میومد، ما بچه ها رو می‌فرستاد دنبال اونایی که هنوز خبر نداشتن این اقلام کوپنی اومده و براشون نگه میداشت. یا همیشه توی‌ کارهای خیر محل پیشقدم بود.

سوپری حاج اکبر برای ما فقط یه فروشگاه ساده نبود و بخشی از اوقات زندگی همه ی مردم اهل محل بود که باهاش سپری میشد و البته که رونق زیادی هم نسبت به بقیه سوپری ها داشت. حاج اکبر سواد درست و حسابی هم نداشت اما شخصیت دوست‌داشتنی و قابل احترامی داشت که در کسب و کارش هم نمود پیدا کرده بود.

سبک و روش حاج اکبر میتونه مقدمه ی هر کسب و کاری برای شروع باشه. اینکه اول به ریشه و اصالت خودمون پایبند باشیم و روی ارزش های درونی خودمون کار کنیم و نتیجه ی این زیبایی و شخصیت خوب رو میتونیم در ادامه توی کسب و کار، روابط اجتماعی، زندگی شخصی و... ببینیم. من اسمش رو گذاشتم بازاریابی حاج اکبر!

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۳۱
  • Ali

همیشه دوست داشتم چند تا گل و گیاه برای اتاقم بخرم که هر از گاهی نگاهشون کنم و روحیه م عوض بشه. خلاصه یه روز رفتم گل فروشی و با دو تا انتخاب پیتوس و آگلونما برفی برگشتم.

حالا این وسط یه روزایی مسافرت میرفتم و نبودم به گل بیچاره آب بدم یا زیاد توی نور آفتاب زیر پنجره میموند و... در نتیجه هر دو گلدون بعد از مدتی پژمرده شدن!

اینبار رفتم پیش گل فروش و ماجرا رو براش تعریف کردم و در نهایت بهم توصیه کرد یا دور گل و گیاه رو خط قرمز بکشم یا اینکه صد درصد به این کار دل بدم و نصفه و نیمه نباشم.

خلاصه با خریدن گل سانسوریا که یکمی مقاوم تره تصمیم گرفتم تا دوباره ادامه بدم!

این موضوع توی تمام جنبه های زندگی و کسب و کار هم صادقه. اگه ما مدیر یک کسب و کاری هستیم، باید تمام چالش ها و ناملایمات مسیر کسب و کارمون رو بپذیریم و برای بهبودش عرق جبین بریزیم؛ نصفه و نیمه نباشیم و ادامه بدیم تا شاهد به ثمر رسیدن تلاش مون باشیم.

این حرف شاید جنبه شعار گونه داشته باشه اما چون خودمون توی اَدینوَر تجربه ش کردیم، کاملا برامون قابل لمسه.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۰
  • Ali

سر کوچه مون دو تا میوه فروشی کنار هم هستن که هر دو از نظر کیفیت و قیمت در یک سطح قرار دارن اما یکی از اونا دو برابر دیگری مشتری داره؛

هر چند که خودم می‌تونستم حدس بزنم که چه سِرّ نهفته ای پشت این ماجراست، اما برای اطمینان بیشتر از چند نفر از آشنایان هم دلیل انتخاب شون رو پرسیدم و به قطعیت جواب رسیدم.

موضوع از این قراره که صاحب میوه فروشی کم رونق، رفتارش طوریه که انگار چک برگشتی از مشتری‌هاش داره و هیچ انعطاف و ملایمتی هم در رفتارش دیده نمیشه. 

اما در طرف مقابل، صاحب میوه فروشی دوم بسیار خوش برخورد و خوش اخلاقه. یک بار هم روش آنباکس نارگیل رو با حوصله برام توضیح داد که بعدش متوجه شدم باید نارگیل رو از لیست خریدم خط بزنم!

خلاصه ش که برخورد خوب با مشتری، روزی رو بیشتر میکنه و اینکه پوست کردن نارگیل یک ماموریت غیر ممکن بحساب میاد!

مشتری مداری هم یکی از تکنیک های بازاریابی بحساب میاد که دقت بفرمایید :))

  • ۱ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۲۹
  • Ali

دیروز داشتم از خرید برمیگشتم که پشت چراغ قرمز دیدم یه پسر نوجوانی داره گل می فروشه.

جلوی ماشین من دو تا شاسی سانتافه بود و پیش خودم گفتم که من با ماشین ال نود مشتری دندون گیری برای دوست گل فروش نیستم و حتما میره سراغ شاسی بلند.

همینطور هم شد اما هیچ کدوم از دو شاسی بلند نامبرده شیشه ماشین رو پایین نیاوردن و در کمال ناباوری دیدم سوژه بعدی گل فروش منم!

با ذکر یا ابالفضل شیشه ماشینو پایین آوردم و بعد از خوش و بش با پسر نوجوان گفتم گل نمیخوام. مطابق معمول همون پیشنهادات همیشگی که برای خانومت بخر که گفتم ازدواج نکردم؛ پس برای نامزد یا دوست دخترت بخر که گفتم متاسفانه اونم ندارم!

پیش خودم گفتم که دیگه آخرین تیر ترکش دوست گل فروش هم به سنگ خورد و احتمالا دیگه ازم قطع امید میکنه. اما دیدم از دسته ی گل هاش یه شاخه گل برداشت و گفت همینکه تو این گرما شیشه ماشین و پایین آوردی و باهام صحبت کردی، این شاخه گل هم هدیه من به تو باصفا؛

من که ازین ابراز محبت گل فروش منقلب شده بودم، یهو فاز پهلوان تختی برداشتم و لِنگ رو در اختیار حریف گذاشتم تا خاکم کنه و نهایتاً چند تا شاخه گل ازش خریدم!

همونجا متوجه شدم که دیدن رفتار خوب در مشتری و تعریف و تمجید اون رفتار چقدر میتونه در بدست آوردن دل اون مشتری تاثیر گذار باشه. جا داشت یه مدرک PhD مارکتینگ به دوست گل فروش می‌دادی؛

 

 

  • ۴ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۱۵
  • Ali