چالش های استارت آپی پروفسور!

اینجا از چالش های روزانه ی استارتاپی که راه انداختیم خاطره تعریف می کنم ...

چالش های استارت آپی پروفسور!

اینجا از چالش های روزانه ی استارتاپی که راه انداختیم خاطره تعریف می کنم ...

سلام خوش آمدید

به همون اندازه که تکنولوژی به کمک بشر اومده، به یک آفت در زندگی بشر هم تبدیل شده!

آفتی که امروز میخوام بهش اشاره کنم، زدودن صبر و شکیبایی از خصلت های انسانه !

حالا این وسط مایی که تبلیغات‌چی هستیم و مشتری هایی که به ما مراجعه میکنن همه شون انتظار دارن که خیلی زود کسب و کارشون رشد کنه و سریعا جواب بگیرن.

بندگان خدا حق هم دارن چون انگار همه چی توی شبکه‌های اجتماعی و مدیا ها و کل جامعه روی دور تنده.

مثلا به این جملات عنایت بفرمایید: آموزش زبان در یک ماه، سریع لاغر شو، فست فود، رشد انفجاری، راحت و سریع پول دربیار و...

حالا این وسط یکسری اینقدری که به سرعت عادت میکنن که آخرش باید سراغ درمان زود انزالی هم برن !

چخبره آخه ؟! یکمی سرعت و کم کنین تا منظره اطراف و هم ببینین. آخرش هیچی نیست. ریدن براتون! 

اگه آدم صبوری هستی، خوشحال میشیم که میزبان شما در گروه تبلیغاتی ادینور باشیم :))

 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۲۰
  • Ali

گاهی وقتا  کلی حرف داری بزنی اما حال حرف زدن هم نداری! یک پارادوکس بی نظیر!

انگار داری آهنگ شجریان گوش میدی و یک ربع اولش فقط هی و های و آوازه و قصد خوندن هم نداره. شاید شجریان هم با آواز می خواست حرفش و بزنه و کلمات قادر به انتقال تمام احساس نبودن!

دیروز تو مسیر پیاده روی از کنار یه گله گوسفند رد می شدم که داشتن تو دشت و سبزه زار چرا میکردن. این وسط یه دونه بز با دهن پر از علف به من زل زده بود. منم همینطور وایستادم رو به رو بهش زل زدم. دو سه دقیقه به همین منوال با زل زدن به هم گذشت.

پیش خودم گفتم نکنه این بزه هم داره با نگاهش با من حرف میزنه مثلا میگه اون چیه که پوشیدی رنگ علفه؟ خوردنیه ؟ یا چرا نمیای با ما علف بخوری خوشمزه ست! شایدم داشت میگفت بیا خریت خودت و تو نگاه من ببین!

من نمیدونم چرا ما باید همیشه حرف بزنیم تا همدیگه رو درک کنیم؟ چرا از بز یکمی سکوت و نگاه کردن به چشم های هم رو یاد نمی گیریم؟ شاید چشم ها دریچه های قلب آدم ها باشن! شاید فقط نگاه کردن به چشم های هم کافی باشه..

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۱۱
  • Ali

یکی از تجربه های کاری بامزه ما که همین چند ماه پیش انجامش دادیم، کار کردن با یک تیم استارتاپی توی کشور افغانستان و شهر هرات بود :)

جمله ی بالا دو نکته ی بامزه هم داشت : یکی اینکه افغانستان و استارتاپ ؟! مگه داریم ؟! و نکته ی بامزه دوم هم اینکه اینبار کارفرما افغانستانی بود و کارگرهاش ما بودیم :))

ولی خب از شوخی که بگذریم خیلی این پروژه سورپرایز های زیادی داشت. از اینکه ما فهمیدیم که چقدر با مردم شهر هرات فرهنگ مشابه داریم. از اینکه هرات معروفه به نگین خراسان و زبان مردمشون فارسی و نزدیک به گویش مردم مشهده تا اینکه مقبره خواجه عبدالله انصاری ( معروف به پیر هرات ) توی این شهره و خلاصه کلی تاریخ در هم تنیده که باعث شد تا حس میهن پرستی ما هم به جوش و خروش بیوفته.

واقعا بحث پول برامون مطرح نبود و این پروژه رو هم با مبلغ کمی قبول کردیم؛ اما همین که می دیدیم داریم از یک گروه نخبه و استارتاپ توی افغانستان حمایت می کنیم و برای آبادانی این کشور یک خشتی روی خشت میذاریم، خیلی لذت بخش بود.

بعد این کار واقعا هوس کردم یک سری به نیشابور و سبزوار و هرات بزنم.. ببینیم در ادامه چی پیش میاد..

لینک کامل این داستان کاری رو میذاریم که تو سایت مون گذاشتیم و من اینجا فقط حرف دلی خودمون رو گفتم:

تولید محتوا برای وب سایت بازار آکیلای افغانستان

 

  • ۲ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۳۹
  • Ali

کمتر از 24 ساعت دیگه مونده به تحویل سال 1403 و  با خودم گفتم یک منبر کوتاهی هم قبل تحویل سال برم.

تنها آرزویی که برای خودم و همه ی افرادی که این مطلب رو میفهمن دارم، این هست که کمتر زر مفت بزن !

همین نکته به ظاهر کوتاه بسیار معنا و مفهوم پشتش نهفته ست. به شعر بخوایم بیان کنیم این میشه که :

عیب کسان منگر و احسان خویش/ دیده فرو بر به گریبان خویش

دیگه حقیقتش حوصله شکافتن این بحث رو ندارم. هر چقدر این جمله رو فهمیدی ناز شصتت..

 

و در پایان هم امیدواریم که در سال جدید ادینور زیبا که همچون ققنوسی بود از خاکسترش بلند شد، بتونه به رستگاری برسه

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۵
  • Ali

اقا ما برای اینکه یک سرعتی در جهت رشد و توسعه به کسب و کارمون بدیم، به این فکر افتادیم تا متخصص های بیشتری رو وارد تیم خودمون کنیم. مثلا متخصص دیجیتال مارکتینگ، گرافیست حرفه ای، عکاس تبلیغاتی و...

با این فکر که ما تحت عنوان یک پرچم که گروه تبلیغاتی ادینور باشه، قراره دور هم جمع بشیم و به رشد فردی خودمون هم کمک کنیم.

خلاصه ش اینکه شروع کردیم و به افراد کاردرست دور و اطراف مون پیشنهاد همکاری دادیم. اما تنها نتیجه ای که گرفتیم فقط بیلاخ بود! بذارین شفاف تر توضیح بدم ؛

پیشنهاد ما به همه شون این بود: ( مدیریت بخش مثلا دیجیتال مارکتینگ تیم و میخوایم بهت بدیم؛ با قرارداد و دستمزد مشخص و معرفی کامل شما در سایت بعنوان متخصص حرفه ای؛ پایه ای؟ )

جواب هایی که دریافت کردیم این موارد بودن: ( 1- شما که تازه کارین  2- من چرا باید برای شما کار کنم؟ خودم گروه راه میندازم اصلا  3- کار میکنم به شرطی که اسمی از تیم و گروه شما نباشه و اسم خودم فقط باشه!  و...)

 

امیدواریم که همه شون در هر مسیری که ادامه دادن موفق باشن. ما هم نهایتا فهمیدیم که علی مونده و حوضش !

اما این پایان کار نبود و ما هم با وجود تحریم های موجود، شرایطی رو اتخاذ کردیم که تونستیم همچون کوبی برایانت (بازیکن حرفه ای بسکتبال NBA ) با پرشی بلند از موانع عبور کنیم :)))

ما هنوز زنده ایم .....

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۰
  • Ali

امروز میخوام راجب مصداق بارز خیر و شر توی کسب و کارمون مثالی بزنم:

یکی از خدمات تولید محتوایی که ما توی گروه تبلیغاتی مون ارائه می کنیم، تولید محتوای کپی رایتینگ شده هست.

در یک جمله بخوام کپی رایتینگ و توصیفش کنم، به مهارتی گفته می شه که شما محتوایی رو تولید می کنی که مشتری رو به خرید کردن ترغیب می کنه. درواقع ترکیبی از دانش نویسندگی به همراه روانشناسیه.

فکر کنم تا حدودی شصت تون خبردار شده باشه که منظورم از خیر و شر توی این ماجرا چیه؟

خیرش در اینه که شما میتونی یک کسب و کار به حق و زحمت کشی رو بکشونی بالا و میزان تعامل مشتریان و فروشش رو بیشتر کنی.

شر قضیه هم در اینه که اگه یک کپی رایتر (کسی که محتوای کپی رایتینگ شده تولید می کنه) بخواد برای هر دزد و دغلی محتوا تولید کنه و شخصیت کارفرمای اون پروژه براش مهم نباشه، باعث ضرر و زیان مردم میشه

ما که به هیچ وجه حاضر نشدیم با هر عنتری همکاری کنیم. واقعا جامعه داره منفجر میشه از اینهمه تبلیغات دروغ و خودفروخته هایی هم که برای همچین پفیوزهایی کار می کنن.

ما تصمیم گرفتیم یکمی هوای تازه به صنعت تبلیغات وارد کنیم. هر چند ناچیز شاید یه روز شبیه گلوله برفی شد که تبدیل به بهمن میشه. کماکان خوشبینی و اعتماد به نفس مون رو از دست ندادیم :)))

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۰۱
  • Ali

یکی از دغدغه های ما توی تیم تبلیغاتی مون اینه که هر بیزینس آت و آشغالی رو باهاش کار نکنیم. که البته این روند باعث شده بعضی وقتا آخر ماه کفگیرمون ته دیگ بخوره.

مثلا یکیش این بود که طرف عطاری داشت و در کنارش مردم رو هم معاینه می کرد و نسخه براشون می پیچید که تو فلان کار و بکن و بیسار کار و نکن!

آدرس پیج اینستاگرامش رو هم داد که مثلا بررسی کنیم و ببینیم توی زمینه ی تولید محتوا برای پیجش چه کمکی می تونیم بکنیم.

محتواهای پیجش واقعا کرک و پر برامون نذاشت. نصف پست هاش عکس از زبون مردم بود! به این صورت که : ( این عکس زبون بیمارمون عذرا خانومه که رنگ انتهای زبونش زرده یعنی کبد چرب دارن و ما تو نسخه مون این گیاهان دارویی رو باید براشون تجویز کنیم! )

مردک دوزاری با سواد اکابر به چنان اعتماد به نفسی رسیده بود که ابو علی سینا نرسیده بود.

خلاصه ما هم زیاد کشش ندادیم و با زدن دکمه ی ایشون به مسیرمون ادامه دادیم!

 

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۰۱
  • Ali

آقا خلاصه به هر مکافاتی که بود ما تونستیم استارتاپ خودمون رو ران کنیم.

یه چند ماهی توی هانی مون سپری کردیم و بعدش انگار لشکر ملخ هایی که به خرمن میوفتن، مشکلات و گرفتاری ها روی سرمون باریدن گرفت!

آنچنان دغدغه و گرفتاری جلوی پامون سبز شد که نمی دونستیم کدوم و جمعش کنیم! ما هم به هر ضرب و زوری که بود دست به کمرمون گرفته بودیم تا زیر بار این حجم از فشار خم نشیم و همچنان رو پا بمونیم!

سرش و میگرفتی، از بغلش بیرون می زد؛ اکبر و می گرفتی، اصغر در می رفت! از بیرونم همه فقط میگفتن لِنگش کن!

یه روزایی هم وقتی با خودمون خلوت می کردیم، پیش خودمون می گفتیم که این دیگه چه غلط اضافی بود که واردش شدیم! شکر خوری محض بود و اصلا وا بدیم بره..

یه روزایی هم یه مشتری خفن میومد و انگیزه بخش کارمون بود و مثل پیکانی که بنزین سوپر بهش تزریق کردن دوباره جون می گرفتیم و ادامه می دادیم.

اما هنوز احساس می کنیم که نوری هست و هرچند کورسوی نوره ؛ ولی کماکان امیدواریم.

خلاصه اینکه هنوز داریم با دوستامون توی استارتاپی که راه انداختیم، گروه تبلیغاتی ادینور ادامه میدیم.

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۶ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۴۴
  • Ali

یکی از بزرگ ترین دستاوردهایی که از دانشگاه کسب کردم، داشتن مدرکی بود که به هیچ دردم نمی خورد!

چون توی رشته ای تحصیل کرده بودم که آخرای دوران تحصیلاتم تازه فهمیدم علاقه ای بهش ندارم. خلاصه اینکه دو راه جلوم بود:

راه اول اینکه با علم به اینکه از این رشته خوشم نمیاد ولی برم دنبال کاری که طبیعتا بازم علاقه ای بهش نداشتم و همینطوری ادامه بدم و هر از چند گاهی یه آهی فقط از ته دل بکشم و به زندگی برسم.

و راه دوم اینکه با گفتن جمله ی ف.ا.ک ایت از صفر برم دنبال کاری که بهش علاقه دارم. که من راه دوم رو انتخاب کردم و از رشته ی تحصیلیم فقط یاد و خاطره ش باقی مونده.

ازونجایی که به ریاضی و فلسفه علاقه ی زیادی داشتم و شطرنج هم از بازی های مورد علاقه م بود، برای ادامه ی مسیر شغلیم هم دنبال یادگیری زبان های برنامه نویسی رفتم. رفتم تو دنیایی که بهش تعلق داشتم.

کم کم برنامه نویسی و طراحی سایت رو یاد گرفتم و هر از گاهی با دوستم سجاد راجب ایجاد یک کسب و کار برای خودمون صحبت می کردیم. در نهایت با دانشی که جفت مون داشتیم، یک سایت برای خودمون راه اندازی کردیم و برند خودمون رو هم راه انداختیم.

این شد شروع ماجراجویی ما در کسب و کاری که از صفر و با کلی امید و آرزو شروعش کردیم. ماجراجویی دو تا جوون شهرستانی که با امکانات در حد صفر تصمیم گرفتن تا استارتاپی رو راه بندازن.

متن کامل این داستان رو از طریق لینک ( درباره استارت آپ ادینور ) گذاشتم که میتونین بخونین.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۳۴
  • Ali

یک شب که داشتم شام برای خودم پاستا درست می کردم و کیفم کوک بود، یهو آخرای کار فازم برگشت و کلی منقلب شدم!

این لحظه جایی بود که رسیدم به بخش آخر سرو غذا که باید پنیر رو به مقدار کافی روی محتویات بشقاب رنده میکردم.

صحنه اینطور بود که قالب پنیر دستم بود و من هی پنیر و میسابوندم به دنده های رنده و همینطور از حجم پنیر کم می شد.

یاد خودم و سجاد رفیقم افتادم که برای اینکه استارت آپ خودمون رو توی این مملکت راه بندازیم، نقش همین پنیر و داشتیم ایفا می کردیم که همینطور رنده می شدیم.

البته دقیقا نمیدونم چقدر از سایزمون باقی مونده تا استارت آپ ادینور رو راه اندازی کنیم. اما همچنان این نهضت باقیه.

فعلا هستیم خدمتتون.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۳۴
  • Ali