پارادوکس بی نظیر
گاهی وقتا کلی حرف داری بزنی اما حال حرف زدن هم نداری! یک پارادوکس بی نظیر!
انگار داری آهنگ شجریان گوش میدی و یک ربع اولش فقط هی و های و آوازه و قصد خوندن هم نداره. شاید شجریان هم با آواز می خواست حرفش و بزنه و کلمات قادر به انتقال تمام احساس نبودن!
دیروز تو مسیر پیاده روی از کنار یه گله گوسفند رد می شدم که داشتن تو دشت و سبزه زار چرا میکردن. این وسط یه دونه بز با دهن پر از علف به من زل زده بود. منم همینطور وایستادم رو به رو بهش زل زدم. دو سه دقیقه به همین منوال با زل زدن به هم گذشت.
پیش خودم گفتم نکنه این بزه هم داره با نگاهش با من حرف میزنه مثلا میگه اون چیه که پوشیدی رنگ علفه؟ خوردنیه ؟ یا چرا نمیای با ما علف بخوری خوشمزه ست! شایدم داشت میگفت بیا خریت خودت و تو نگاه من ببین!
من نمیدونم چرا ما باید همیشه حرف بزنیم تا همدیگه رو درک کنیم؟ چرا از بز یکمی سکوت و نگاه کردن به چشم های هم رو یاد نمی گیریم؟ شاید چشم ها دریچه های قلب آدم ها باشن! شاید فقط نگاه کردن به چشم های هم کافی باشه..
- ۰۳/۰۱/۱۲
سلام. سلام.سلام
چقدر خوبه که اینطوری جهان رو درک میکنید👌