دیروز بر حسب تصادف چشمم به یک کتاب روانشناسی مسلک افتاد و دو سه جمله ای رو ازش خوندم که میگفت: خاطرات شاد و لذت بخشی که در گذشته داشتیم، یکی از دارایی های ارزشمند ماست و اگه یه روزی حالمون میزون نبود، میتونیم بهشون فکر کنیم و لذت ببریم.
ناخودآگاه فکرم رفت سمت دوران بچگی که تابستون میزدیم تو کوچه و از صبح تا آفتاب صلات ظهر فوتبال بازی میکردیم و در شمایل ذغال اخته برمیگشتیم خونه و یه ناهار میزدیم و دوباره مثل فشنگ برمیگشتیم تو کوچه و کلی برنامه برای سرگرمی داشتیم. از دوچرخه سواری و آب بازی کنار حوض و قایم موشک بگیر تا بازی های کامپیوتری اون زمان مثل سگا و پلی استیشن.
اما نکته اینجا بود که من با یادآوری این خاطرات نه تنها شاد نشدم بلکه برعکس یه بغض بزرگی هم چسبید بیخ گلوم!
پیش خودم گفتم پسر تو چرا اینقدر پارادوکس در خودت داری که طرف روانشناسه میگه باید شاد بشی اما تو برعکس منقلب شدی!
اما داشتم فکر میکردم آخه این چه لذتیه که نهایتاً همون موقع خوشی و بعد گذر زمان، تبدیل به یک فقدان و درد میشه که تمام اون لحظات و تصاویر زندگی مثل الکل از زندگیت پریدن! مگه غیر اینه که مزه اسکیمویی که از سوپری حاج اکبر میخریدم و وسط شلاق آفتاب تابستون به بدن میزدیم قرار نیست دیگه تکرار بشه؟! خب پس چطور میشه شاد بود و لذت برد؟!
چرا اصلا تمام لذت ها اینطوریه؟ همیشه یک فقدانی تو رو تهدید میکنه که حواست باشه در آینده این لحظه به این شکل تکرار نخواهد شد! چرا اصلا من اینقدر دیوونه م که مثل اون دوست روانشناس نمیتونم به موضوع نگاه کنم.
بگذریم!
- ۱ نظر
- ۲۳ تیر ۰۳ ، ۰۸:۴۸