چالش های استارت آپی پروفسور!

اینجا از چالش های روزانه ی استارتاپی که راه انداختیم خاطره تعریف می کنم ...

چالش های استارت آپی پروفسور!

اینجا از چالش های روزانه ی استارتاپی که راه انداختیم خاطره تعریف می کنم ...

سلام خوش آمدید

دیروز داشتم از خرید برمیگشتم که پشت چراغ قرمز دیدم یه پسر نوجوانی داره گل می فروشه.

جلوی ماشین من دو تا شاسی سانتافه بود و پیش خودم گفتم که من با ماشین ال نود مشتری دندون گیری برای دوست گل فروش نیستم و حتما میره سراغ شاسی بلند.

همینطور هم شد اما هیچ کدوم از دو شاسی بلند نامبرده شیشه ماشین رو پایین نیاوردن و در کمال ناباوری دیدم سوژه بعدی گل فروش منم!

با ذکر یا ابالفضل شیشه ماشینو پایین آوردم و بعد از خوش و بش با پسر نوجوان گفتم گل نمیخوام. مطابق معمول همون پیشنهادات همیشگی که برای خانومت بخر که گفتم ازدواج نکردم؛ پس برای نامزد یا دوست دخترت بخر که گفتم متاسفانه اونم ندارم!

پیش خودم گفتم که دیگه آخرین تیر ترکش دوست گل فروش هم به سنگ خورد و احتمالا دیگه ازم قطع امید میکنه. اما دیدم از دسته ی گل هاش یه شاخه گل برداشت و گفت همینکه تو این گرما شیشه ماشین و پایین آوردی و باهام صحبت کردی، این شاخه گل هم هدیه من به تو باصفا؛

من که ازین ابراز محبت گل فروش منقلب شده بودم، یهو فاز پهلوان تختی برداشتم و لِنگ رو در اختیار حریف گذاشتم تا خاکم کنه و نهایتاً چند تا شاخه گل ازش خریدم!

همونجا متوجه شدم که دیدن رفتار خوب در مشتری و تعریف و تمجید اون رفتار چقدر میتونه در بدست آوردن دل اون مشتری تاثیر گذار باشه. جا داشت یه مدرک PhD مارکتینگ به دوست گل فروش می‌دادی؛

 

 

  • ۴ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۱۵
  • Ali

دیروز خونه مهدی دعوت بودم. به یاد دوران دانشجویی و خاطره بازی گفتم انبه بخرم براش که یکمی بخندیم دور هم.

بچه مهدی حدود 4 یا 5 سالش بود و اولین بار بود که با میوه انبه آشنا میشد. خلاصه بچه شروع کرد به سوال کردن که چه مزه ای داره؟ گفتم مزه ش شیرینه عموجان. پرسید مثل هندونه شیرینه؟ گفتم آره ولی یکمی مزه ش فرق میکنه با هندونه. بچه که هنوز قانع نشده بود گفت من صبحانه چایی با عسل میخورم شیرینه دوست دارم. انبه هم همینطور شیرینه؟ حالا این وسط من و مهدی که از سوالات این بچه هم خنده مون گرفته بود و هم کلافه شده بودیم، سریع دست به کار شدیم و یه برشی از انبه رو دادیم بچه امتحان کنه تا بفهمه که چه مدلی شیرینه؛

 

ماجرای سوالای این بچه منو به فکر فرو برد از اینهمه مشاور و مدیر و استاد و روانشناس و... که انبه نخورده میگن شیرینه!

مثلا میبینی یه خانوم شیک اتو کشیده با موهای بلوند مش، در نقش روانشناس داره به یک آدمی که درگیر اعتیاده مشاوره میده یا مشاور کسب و کاری که از منطقه نیاوران پایین تر نیومده، بسته آموزشی موفقیت کسب و کار برای تمام اقشار جامعه داده بیرون!

فقط پسر مهدی میدونست که تا وقتی یه چیزی رو تجربه نکنی واقعا نمیتونی نظر ذقیق بدی که با چه پدیده ای مواجهی.

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۲۵
  • Ali

دیروز بر حسب تصادف چشمم به یک کتاب روانشناسی مسلک افتاد و دو سه جمله ای رو ازش خوندم که میگفت: خاطرات شاد و لذت بخشی که در گذشته داشتیم، یکی از دارایی های ارزشمند ماست و اگه یه روزی حالمون میزون نبود، میتونیم بهشون فکر کنیم و لذت ببریم.

ناخودآگاه فکرم رفت سمت دوران بچگی که تابستون میزدیم تو کوچه و از صبح تا آفتاب صلات ظهر فوتبال بازی میکردیم و در شمایل ذغال اخته برمیگشتیم خونه و یه ناهار میزدیم و دوباره مثل فشنگ برمیگشتیم تو کوچه و کلی برنامه برای سرگرمی داشتیم. از دوچرخه سواری و آب بازی کنار حوض و قایم موشک بگیر تا بازی های کامپیوتری اون زمان مثل سگا و پلی استیشن.

اما نکته این‌جا بود که من با یادآوری این خاطرات نه تنها شاد نشدم بلکه برعکس یه بغض بزرگی هم چسبید بیخ گلوم!

پیش خودم گفتم پسر تو چرا اینقدر پارادوکس در خودت داری که طرف روانشناسه میگه باید شاد بشی اما تو برعکس منقلب شدی! 

اما داشتم فکر میکردم آخه این چه لذتیه که نهایتاً همون موقع خوشی و بعد گذر زمان، تبدیل به یک فقدان و درد میشه که تمام اون لحظات و تصاویر زندگی مثل الکل از زندگیت پریدن! مگه غیر اینه که مزه اسکیمویی که از سوپری حاج اکبر می‌خریدم و وسط شلاق آفتاب تابستون به بدن میزدیم قرار نیست دیگه تکرار بشه؟! خب پس چطور میشه شاد بود و لذت برد؟!

چرا اصلا تمام لذت ها اینطوریه؟ همیشه یک فقدانی تو رو تهدید میکنه که حواست باشه در آینده این لحظه به این شکل تکرار نخواهد شد! چرا اصلا من اینقدر دیوونه م که مثل اون دوست روانشناس نمیتونم به موضوع نگاه کنم.

بگذریم!

  • Ali

یک روز توی خونه نشسته بودم و داشتم روی  تولید محتوای سایت کار میکردم که دیدم نوتیفیکیشن اومده که سفارش جدیدی توی سایت ثبت شده.

رفتم چک کردم و دیدم که سفارش متن تبلیغاتی اومده. خلاصه با مشتری تماس گرفتیم و با یک بنده خدایی مواجه شدیم که دل پُری از ناکامی های متعدد توی کسب و کارش داشت.

اسمش آقای عزیزی بود. یه گوش شنوا پیدا کرده بود و داشت تمام حرف هایی که تو دلش عقده شده بود رو خالی میکرد تا کمی سبک بشه و به تنظیمات کارخانه برگرده.

اینقدری که از همه جا صحبت می کرد که اصلا یادش رفته بود که سفارشی که توی سایت ثبت کرده اصلا به حرف هایی که داره میزنه ربطی نداره!

خلاصه ی حرف های آقای عزیزی این بود که تموم روش های بازاریابی و تبلیغات رو بر اساس راهنمایی های در و همسایه و دوست و آشنا انجام داده بود اما هنوز کسب و کارش شفا پیدا نکرده!

همونجا به فکر خودم و دوستان همکارم رسید که این آقای عزیزی یک نمادی از افراد جامعه ست که میخواد حرکت مفیدی در جهت رشد کسب و کارش داشته باشه اما نه دانش تخصصی در این زمینه داره و نه ایده ای که بخواد الگو برداری کنه.

نتیجه کار این شد که ما آقای عزیزی رو فرستاده خدا برای هدایت خودمون پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که یک کانالی رو در تلگرام راه بندازیم تا ایده ها و دانش تبلیغات رو بصورت ساده برای عام مردم تفسیر کنیم که هر کسب و کاری خودش بتونه با دانش روز آپدیت بشه و کمکی دریافت کنه و هم اینکه ما بتونیم با جامعه و مردم در ارتباط باشیم.

نکته جالب اینجاست که دونه به دونه مشتری هایی که تا الان تجربه همکاری رو باهاشون داشتیم، به رشد و توسعه فردی و شخصیتی تیم ما کمک کردن و کماکان این داستان ادامه داره.

 

در نهایت لینک کانال تلگرام رو در ادامه میذارم برای دوستانی که به این موضوع و دانش تبلیغات در کسب و کارشون علاقه مند هستن. البته که باید فیلتر رو روشن کنین :))

لینک ورود مستقیم به کانال تلگرام

آیدی کانال تلگرام : ad_invar @

 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۱۳
  • Ali

اینقدری که ما توی کسب و‌کارمون داریم مشتری ها رو رد می کنیم تا بریم سراغ مشتری بعدی که مونیکا بلوچی اینقدر خواستگار رد نکرده!

داستان چیه؟ درسته که شغل ما انجام کارهای تبلیغاتی و تولید محتوا برای کسب و کارهاست اما واقعا حالش و نداریم برای هر کسب و کار خزعبل و یا متقلب کار کنیم و پول برامون اولویت اول نیست.

آنچنان هم ندار نیستیم خلاصه سر ماه یارانه مون رو بریزن کلی دست مون باز میشه :))

این اواخر یه مشتری بود که کارش تو زمینه های ارز دیجیتال و ترید و این قضایا بود و کلی هم پامنبری داشت.‌ اتفاقا از اون پروژه ها بود که پول زیادی توش بود.

اما طرف سایتش رو توی ترکیه راه انداخته بود و یه گروه تلگرامی رو هوا هم داشت. کاملا مرموز بود و می‌خواست تبلیغات رو هم انجام بده که پول بیشتری تو کیسه ش کنه!

ما که حاضر نشدیم کار تبلیغاتی و تولید محتوا رو براش انجام بدیم ولی اون احمق هایی که عقل شون رو دست همچین افرادی میدن واقعاً حماقت محضه.

خلاصه فعلا که با شلوارک نشستیم تو خونه و داریم فوتبال لیگ قهرمانان اروپا رو تماشا می‌کنیم و لذت می‌بریم.

و کماکان منتظر مشتری هایی با کسب و کار غیر کاذب و پویا برای جامعه هستیم :))

  • ۳ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۲۵
  • Ali

به همون اندازه که تکنولوژی به کمک بشر اومده، به یک آفت در زندگی بشر هم تبدیل شده!

آفتی که امروز میخوام بهش اشاره کنم، زدودن صبر و شکیبایی از خصلت های انسانه !

حالا این وسط مایی که تبلیغات‌چی هستیم و مشتری هایی که به ما مراجعه میکنن همه شون انتظار دارن که خیلی زود کسب و کارشون رشد کنه و سریعا جواب بگیرن.

بندگان خدا حق هم دارن چون انگار همه چی توی شبکه‌های اجتماعی و مدیا ها و کل جامعه روی دور تنده.

مثلا به این جملات عنایت بفرمایید: آموزش زبان در یک ماه، سریع لاغر شو، فست فود، رشد انفجاری، راحت و سریع پول دربیار و...

حالا این وسط یکسری اینقدری که به سرعت عادت میکنن که آخرش باید سراغ درمان زود انزالی هم برن !

چخبره آخه ؟! یکمی سرعت و کم کنین تا منظره اطراف و هم ببینین. آخرش هیچی نیست. ریدن براتون! 

اگه آدم صبوری هستی، خوشحال میشیم که میزبان شما در گروه تبلیغاتی ادینور باشیم :))

 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۲۰
  • Ali

گاهی وقتا  کلی حرف داری بزنی اما حال حرف زدن هم نداری! یک پارادوکس بی نظیر!

انگار داری آهنگ شجریان گوش میدی و یک ربع اولش فقط هی و های و آوازه و قصد خوندن هم نداره. شاید شجریان هم با آواز می خواست حرفش و بزنه و کلمات قادر به انتقال تمام احساس نبودن!

دیروز تو مسیر پیاده روی از کنار یه گله گوسفند رد می شدم که داشتن تو دشت و سبزه زار چرا میکردن. این وسط یه دونه بز با دهن پر از علف به من زل زده بود. منم همینطور وایستادم رو به رو بهش زل زدم. دو سه دقیقه به همین منوال با زل زدن به هم گذشت.

پیش خودم گفتم نکنه این بزه هم داره با نگاهش با من حرف میزنه مثلا میگه اون چیه که پوشیدی رنگ علفه؟ خوردنیه ؟ یا چرا نمیای با ما علف بخوری خوشمزه ست! شایدم داشت میگفت بیا خریت خودت و تو نگاه من ببین!

من نمیدونم چرا ما باید همیشه حرف بزنیم تا همدیگه رو درک کنیم؟ چرا از بز یکمی سکوت و نگاه کردن به چشم های هم رو یاد نمی گیریم؟ شاید چشم ها دریچه های قلب آدم ها باشن! شاید فقط نگاه کردن به چشم های هم کافی باشه..

 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۱۱
  • Ali

یکی از تجربه های کاری بامزه ما که همین چند ماه پیش انجامش دادیم، کار کردن با یک تیم استارتاپی توی کشور افغانستان و شهر هرات بود :)

جمله ی بالا دو نکته ی بامزه هم داشت : یکی اینکه افغانستان و استارتاپ ؟! مگه داریم ؟! و نکته ی بامزه دوم هم اینکه اینبار کارفرما افغانستانی بود و کارگرهاش ما بودیم :))

ولی خب از شوخی که بگذریم خیلی این پروژه سورپرایز های زیادی داشت. از اینکه ما فهمیدیم که چقدر با مردم شهر هرات فرهنگ مشابه داریم. از اینکه هرات معروفه به نگین خراسان و زبان مردمشون فارسی و نزدیک به گویش مردم مشهده تا اینکه مقبره خواجه عبدالله انصاری ( معروف به پیر هرات ) توی این شهره و خلاصه کلی تاریخ در هم تنیده که باعث شد تا حس میهن پرستی ما هم به جوش و خروش بیوفته.

واقعا بحث پول برامون مطرح نبود و این پروژه رو هم با مبلغ کمی قبول کردیم؛ اما همین که می دیدیم داریم از یک گروه نخبه و استارتاپ توی افغانستان حمایت می کنیم و برای آبادانی این کشور یک خشتی روی خشت میذاریم، خیلی لذت بخش بود.

بعد این کار واقعا هوس کردم یک سری به نیشابور و سبزوار و هرات بزنم.. ببینیم در ادامه چی پیش میاد..

لینک کامل این داستان کاری رو میذاریم که تو سایت مون گذاشتیم و من اینجا فقط حرف دلی خودمون رو گفتم:

تولید محتوا برای وب سایت بازار آکیلای افغانستان

 

  • ۲ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۳۹
  • Ali

کمتر از 24 ساعت دیگه مونده به تحویل سال 1403 و  با خودم گفتم یک منبر کوتاهی هم قبل تحویل سال برم.

تنها آرزویی که برای خودم و همه ی افرادی که این مطلب رو میفهمن دارم، این هست که کمتر زر مفت بزن !

همین نکته به ظاهر کوتاه بسیار معنا و مفهوم پشتش نهفته ست. به شعر بخوایم بیان کنیم این میشه که :

عیب کسان منگر و احسان خویش/ دیده فرو بر به گریبان خویش

دیگه حقیقتش حوصله شکافتن این بحث رو ندارم. هر چقدر این جمله رو فهمیدی ناز شصتت..

 

و در پایان هم امیدواریم که در سال جدید ادینور زیبا که همچون ققنوسی بود از خاکسترش بلند شد، بتونه به رستگاری برسه

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۵
  • Ali

اقا ما برای اینکه یک سرعتی در جهت رشد و توسعه به کسب و کارمون بدیم، به این فکر افتادیم تا متخصص های بیشتری رو وارد تیم خودمون کنیم. مثلا متخصص دیجیتال مارکتینگ، گرافیست حرفه ای، عکاس تبلیغاتی و...

با این فکر که ما تحت عنوان یک پرچم که گروه تبلیغاتی ادینور باشه، قراره دور هم جمع بشیم و به رشد فردی خودمون هم کمک کنیم.

خلاصه ش اینکه شروع کردیم و به افراد کاردرست دور و اطراف مون پیشنهاد همکاری دادیم. اما تنها نتیجه ای که گرفتیم فقط بیلاخ بود! بذارین شفاف تر توضیح بدم ؛

پیشنهاد ما به همه شون این بود: ( مدیریت بخش مثلا دیجیتال مارکتینگ تیم و میخوایم بهت بدیم؛ با قرارداد و دستمزد مشخص و معرفی کامل شما در سایت بعنوان متخصص حرفه ای؛ پایه ای؟ )

جواب هایی که دریافت کردیم این موارد بودن: ( 1- شما که تازه کارین  2- من چرا باید برای شما کار کنم؟ خودم گروه راه میندازم اصلا  3- کار میکنم به شرطی که اسمی از تیم و گروه شما نباشه و اسم خودم فقط باشه!  و...)

 

امیدواریم که همه شون در هر مسیری که ادامه دادن موفق باشن. ما هم نهایتا فهمیدیم که علی مونده و حوضش !

اما این پایان کار نبود و ما هم با وجود تحریم های موجود، شرایطی رو اتخاذ کردیم که تونستیم همچون کوبی برایانت (بازیکن حرفه ای بسکتبال NBA ) با پرشی بلند از موانع عبور کنیم :)))

ما هنوز زنده ایم .....

  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۰
  • Ali